حوصله نداشتم حرفای بدشو مرور کنم و تایپ کنم یجور عصبیمون کرد شوهرم که هیچ وقت به باباش حرف نمیزد زبون اومد و گفت دیگ بشه پررو شدی هرچی هیچی بهت نمیگم به خواهرم تعنه زد که آره اگ خوب بودی طلاقت نمیدادن به من هزار بار گفت مردی
ولی منم هرچی گفت جوابشو دادم فش میدادم ولی یه حرفایی زدم عمق وجودش سوخت خوب حالشو گرفتم دعوا سر اینه که زنش آلزایمر داره میگ بیاین کمکم کنید
مام تا الان هرکاری از دستمون براومده انجام دادیم گوشت به این گرونی شوهرم یه آدم کارگری غذا پختم چند بار دادم خوردن هرچی میوه شیرینی چیزی خریدیم برای اونام بردیم ولی باز آخرش جلو همه خودشو رسوا کرد خانوادم فهمیدن چقدر گربه صفته