شنیدیم میگن آدم با امید زندس؟
شب میخواد بخوابه آلارم میذاره بیدار بشه وقتی مطمئن نیست اصلا بیدار میشه یا نه
من ۲۲ سالمه چرا انقدر ناامیدم از زندگی
گاهی دلم خیلی برای نوجوونیم تنگ میشه
اما اون موقع شرایطم از الانم بدتر بود
ولی چیزی داشتم که الان ندارم
امید داشتم. آرزو داشتم. فکر میکردم ۲۲ سالگی سن خوبیه میتونم به چیزایی که میخوام برسم
ولی بدجور خودمو ناامید کردم
نمیدونم بگم کاش بیشتر درس میخوندم؟ کاش یه حرفه رو دنبال میکردم؟ یا چی
اخه شرایطشم نداشتم. فقط امید داشتم همین!
الانم دلم میخواد رویابافی کنم برای روزای بهتر
موزیک گوش بدم و با ذوق برنامه بچینم برای آینده
وقتی که بچم بزرگتر بشه و بذاره یکم به خودم برسم
الان بخدا من زندگی نمیکنم
دلم لک زده یه ساعت با دل خوش برم بشینم آرایش کنم برا خودم. موهامو ببافم. بنویسم و نقاشی بکشم. یا یه کتاب بخونم حتی!
اما اخه حتی رویا هم دیگه گولم نمیزنه میترسم امیدوار بشم و آینده دوباره ناامیدم کنه و باز ضربه بخورم
پس به چی دل ببندم
به همسری که حرفهاش براش مهم تر از منه؟ پسری که در نهایت زحمتایی که براش کشیدمو فراموش میکنه زن میگیره و میره؟
یا خونه زندگی ای که ذره ای نقش ندارم تو ساختنش
یا جسمی که نمیکشه حتی به خونه و بچه برسه چه برسه که شاغل باشه و پولی دربیاره برای کمی دلخوشی
یا عبادتی که خالصانه نیست و انگار به درد عمه ام میخوره
و روحی که از کودکی زخم ها خورده... زودرنج بوده و حتی ارزش ترحم نداره و به ناشکری و عجیب بودن متهم میشه
و استعدادهای قشنگی که علی رغم علاقه و تعاریف دیگران هدر رفته...
و فکر میکنم ۲۲ که سنی نیست پس چرا انقدر دل مرده ام!
و میترسم چجور قراره چند ده سال با این حال زندگی کنم
اگه قراره انقدر بد زندگی کنم چه فایده داره
چرا نمیتونم لذت ببرم از چیزی ❤️🩹