گفتم چیشده گفت اونجا که رفتیم گفتن داخل آرامگاه نمیریم و از بیرون تماشا کن
ناگفته نماند دخترم مدتیه خیلی به داستانای شاهنامه علاقه داره و ما قول دادیم ببریمش که مریضی شوهرم پیش اومد و اثاث کشی نرسیدیم و امروز بشدت ذوق داشت
گفت اونجا یه مجسمه تندیس کوچیک دیدم انقد خوشگل بود ولی بابایی گفت خیلی گرونه و سکوت کرد
گفتم ایراد نداره باهم که رفتیم ببینم اگه خوب و قشنگ بود میخریم
بعد گفتم شام خوردی گفت آره هرچی پرسیدم نگفت چی خوردم
بعد اومدم مشغول لبلس شستن شدم همسرم رفته بود ببینه چرا چترش شکسته که بازهم نگفته بود صداش اومد که خیار و گوجه خورده شام