میخایم بریم طبیعت بگیریم تولد دخترمو .گفتم مامانم خاهر برادرمم میا حالش گرفته شده امروزمگف خودمون بریم .سر چیزای چرت حرفش شد با بابام دوماه پیش الانم ضد شده باهاشون.چکاکنم چطو ب مادرم بگم تیان .مامانم خودش میدونه اما اصرار داره رفت امد کنیم میگه یه داماد دارم اونم مارو نمیخاد موندم بین شوهرمو خانوادم