خیلی دلم گرفته کلی زحمت میکشم که افراد مهم زندگیمو ناراحت نکنم ولی کسی به فکر من نیست من باردارم امروز حالم کم و بیش خوب بود من خونه ی مادر شوهرم زندگی میکنم امروز گفتم بزار یکم کمک کنم اولش که نتونستم بخوابم دختر جاریم اومده بود سرو صدا واینا مجبور شدم ۸صبح بیدارشم گفتم بزار کارامو انجام بدم جارو زدم خونه رو تمیز کردم حیاطمونو شستم ناهار درست کردم شامم مادر شوهرم درست کردم من ظرفارو شستم داشتم با شوهرم حرف میزدم گفتم هوس کتلت کردم گفت زنگ بزن مامانت درست کنه چون میدونه من عاشق کتلت های مامانمم ولی مامان من هم مریض شده وحالش خوب نبود گفتم خب مامانم نمیتونه تو به مامانت بگو با خنده گفت مگه مامان من بیکاره گفتم خب آره از صبح من همه کار هارو کردم یهو برگشت گفت چرا سر تقی به توقی عروس و مادرشوهر بازی درمیارین
آخه اگه من اینجوری بودم راضی میشدم با مادر شوهرم زندگی کنم؟اصلا اگه اینجوری بودم ۸ماهه ازدواج کردم اینقد به خودم زحمت میدادم بیشتر کار هارو انجام بدم؟هرکی هرچی میگه قورت میدم چیزی نمیگم مبادا حرف و حدیثی پیش بیاد ولی اینجوری آخرش باز حرف میشنوم
دلم پر بود واسه اینکه روحیه ام بهتر شده رفتم خونه ی مامانم اونم مامانم خواب بود مریض شده کفشامو درنیاورده برگشتم دلم خیلی پره خیلییی...