نه ساله ازدواج کردیم،هیچوقت بمن اعتماد نکرد،مثلا اعتیاد داشت پنهون کرد تا چندسال بعدش من از طریق جاریم فهمیدم،هروز میره مغازه دوستش تاشب،شب میاد میخابه،روزهایی ک سرکاره هم ک سرکاره و من نمیدونم کجاها میره چکارمیکنه،رفته بود پشت سرم بدگویی منو کرده بود ک مثلا کسی نکه زنش چه خوبه و بااین زندگی میکنه،من ازطریق بقیه فهمیدم،حالام یه قضیه ای بین خودم و خودش بود گفتم ب کسی نگه،گفت باشه حتی قسمش دادم،بعد امشب لو داد گفت فقط ب بابام گفتم،منم عصبی شدم گفتم بابات ک بدونه ب مادرت میگه اونم ب کل فامیل!خانوادش زنگ میزنن بش و ازش راجع ب زندگیمون حتی راجع خانواده من میپرسن،بعدوقتی هم تنها میره خونشون از همچی تو زندگیم ب مادرش خبرمیده،اصلانمیتونم بهش اعتماد کنم خستم کرده😔با زن های فامیلش راحت تره تا بامن،کلا از روز اول زندگیمون همش احساس میکردم چیزی رو پنهون میکنه ولی نتونستم بفهمم،خیلی سیاست کثیفی دارن،جوری اموزشش دادن که با پدرومادرش راحت تره ولی من براش فقط مادر بچه هاشم و کلفت خونش