ما تو یکی از کشورای اطرف ایران زندگی میکنیم...۱۲ ساله...دوتا بچه دارم و کلی بدبختی....شوهرم تنبل و از خونه داره با کامپیوتر کسب درامد میکنه و هیچ کمکی ندارم و تازگی ها هم مریضی سختی گرفتم...
بعد دوازده سال شوهر محترم پاشو کرده تو یه کفش که باید بریم ایران زندگی کنیم و من استخدام آموزش پرورش یا جهاد یا فلان ارگان دولتی میشم...
خواهر و مادرش که نگم ....از نادونی زیاد انقدررر اذیت میکنن که نگو...
فقط از خدا میخوام یه صبری به من بده دیگه حداقل با این شوهر گل مغز بحث نکنم....چون آب تو هاونگ کوبیدنه...انگار مغزش کوچیک شده...یا خودش و زده به خریت...موندم به خدا