داستان غم انگیزیه ، مادرش در اثر سرطان فوت میکنه تو ۳۰ سالگی ۵ تا پسرو دو تا دختر ازش موندن یک پسر شش ماهه و بابای من ک ۵ ساله بوده اونقد کوچیک بوده بابام ک نمیدونسته چه به سرشون اومده بوده و تو مراسم خاک سپاری یک دوچرخه میبینه و میره باخوشحالی دوچرخه سواری کنه پدرشون کارنمیکرده و پسر بزرگ خانواده و دوتا دختراش خرج خونواده رو میدادن ، پدر میره زن میگیره و بچه ها گیر نامادری میوفتن نامادری ک بهشون حتی غذا هم نمیداده همش آب گوشت میداده بهشون پدربزرگم بابام رو از ۸ سالگی میفرسته حوزه تو ی شهر خیلی دور و بابام میگ من تو خانه ایتام بزرگ شدم اونجا برای من مثل خانه ایتام بوده ، من حتی پول نداشتم برم حموم و خودمو با اب سرد تو دستشویی میشستم ، یک گدا هر از گاهی ک بابامو میدیده بهش پول میداده ، بعدم ک درسش تموم میشه با قرض ازدواج میکنه و زندگی شو با قرض شروع میکنه خودش واس خودش زن گرفته عروسی گرفته و شغلش اصلن درامد نداشت و کلییی اتفاقای دیگ ک نمیتونم توضیح بدم و پدرشم پارسال فوت کردو برادر ناتنیش سر پول با بابام بحث میکنه و بابام بهش میگ باش اول هفته میریزم ولی اون صبر نمیکنه و به پدربزرگم میگ دیگ جواب تلفنشو نده اون برای درمان چشم هات پول نداره واس چیزای دیگ پول داره فقط و پدربزرگمم گفت اینم از تحصیل کردمون و جوابشو نداده تا دوماه و یک شب نصف شب عموم بعد دوماه زنگ میزنه و خبر فوت پدرو میده و بابام از صحبت با پدرشم محروم بود،
چون مادری نداشتن هر کدوم از بچه ها خودشون واس خودشون عروسی میگیرن و تو یک شهری میرن و ترک پرک میشن و خونواده منسجمی نیستن و همیشه بابامو با حسرت میبینم الان کلی مریضی داره و کلی فشار روشه بی پولی و قرض و هزار جور درد دیگ
ولی یک قلب مهربون داره
قلبم براش میتپه میخوام یکاری کنم ک یک انقلابی تو زندگیش باشه ک خوشحالی شو ببینم غرور تو چشم هاشو ک درداشو بشورم نمیدونم چیکار کنم چطوری میتونم به این هدفم برسم چطوری میتونم کمکش کنم ؟