2733
2734
عنوان

بیاید عکس پیام شوهرمو بزارم

803 بازدید | 59 پست

اومد ناهار من ناهارشو کشیدم قبلش گفتم من غذا دلم نمیخاد پیتزا دلم میخاد بخدا دست خودم نیست حاملم یچیزی دلم میخاد اون لحضه از تو سرم بیرون نمیره تا بخورمش 

گفتم از یجا سفارش بده بیاد میگه لازم نیست شب میریم میخریم میخوریم باهم میگم نه از این کافه سفارش بده بیاد من الان دلم میخاد شب دلم نمیخاد گفت چه فرقی میکنه از کجا بگیرم شب میخرم منم قهر کردم اونم رفت همینجوری اصلا توجه نکرد بعد پیام دادم ببینید بخدا دست خودم نیست روحیه ام شده مثل یه بچه دوساله وقتی یه چیزی میخام دلم آب میشه تا نگیرم درست نمیشم 

اگه هستید بگید پیاماشو بزارم ببینید چقد بی احساسه😐

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2731

منم باردار بودم سر دخترم اینجوری بودم 

وای همچییئیییییی دلم میخاست 

چ احساس بیخودی بود

‌میشه واسه خونه دار شدنم صلوات بفرستی🙏🥺 هرچـے طوفآڹ زندگیـٺ بزرگـ تر باشهـ.... رنگیـڹ ڪموݧ بعدݜ قشنگ ترهـ^_^🐾🌈️ 

اسی منم باردار بودم چیزی دلم میخواست و به شوهرم میگفتم الان میخوام اگه میگفت بعدا میخرم یا شب میگفتم باشه اصرار نمیکردم خوشم نمیومد که هی بگم تا برام بخره

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز