پدرو مادرم جدا شدم و اول هم مامانمو با اجبار به بابام داده بودن تقریبا ۸ ساله ک بودم جدا شدن و زن عموم بلافاصله برا بابام زن گرفت از ردی دشمنی با مادرم. مادرم هم زیبا بود و هم دلبر
اما اون خیلی بد جنس و بی شرم بود
زنی کگرفت چند ماه اول خوب بود ولی بعد شروع کرد کتک زدنم حتی بابام گفته بود حق نداری برام خبرکشی کنی🙃...
یادمه تیزهوشان قبول شدم اما گفت بره اون مدارس بالاشهر چند تا پولدار میبینه ازمون چیزای گرون میخواد نفرستش😐😐ولی رفتم
رسید به ۱۹ سالگی و اذیتاش ب اوج خودش رسیده بو خونمون زندان بود حق نداشتم ب یخچال دست بزنم حموم یه روز در هفته لباس با اینکه وضعمون خوب شده بود ارزون و دست دو ...
ما از بیرون پولدار بودیم ولی از درون...
تا اینکه با ی پسری تو دانشگاه اشنا شدم و بعد پنج ماهگفت چون پدرو مادرت جدا شدن مامانم نمیذاره بیام خواستگاریت ...مامانص تو دانشگامون بود کار میکرد .بعم گفت کسی هم نمیگیرتت باید زن دوم بشی و به بد ترین حالت باهام تمام کرد...
بعد از سه ماه یکی از دوستای بابام پسرش از تهران اومده بود شهرمون ماشین خوبی داشتشغل عالی داشت خونه داشت اما من ک ۱۹ بودم اون ۳۲ بود و مرد سالار . و من برا فرار از زن بابام و ثابت کردن به اون هم کلاسی دانشگاه باهاش ازدواج کردم...تو عقد کتکم میزد ..خیانت میکرد ...صیغه میکرد بچه ها پولدار بود هاا ولی یه قرون ب من نمیداد حتی عید لباس نمیخرید
زن بابام میگفت باید عروسی کنی بهنر میشه منم دوسش داشتم و مجبور شدم عروسی کنیم ...تا یه هفته بعد اردواج حتی کنارم نمیخوابید و واقعا تمام اولینامو نابود کرد تا اینکه ...به خانوادم گفتم خیانت مبکنه قبلش هم گوشمو شکوند هم سرمو ... ما جدا شدیم 🙃 در نهایت تعقیبش کردم و با دوست دختر خراب سابقش ک متاهل بود و بچه دار دیدمش...
منو نمیبرد بیرون هیچ وقت بیرون نرفتیم ولی اونو برد رستوران ..
درسمو ادامه دادم و یه جا کار خوب پیدا کردم و فهمیدم برای فرار از جو خونه نباید ازدواج کرد چون تهصپش از چاله تو چاهی ...
خیلی بهم ظلم شده اما خودمم کم مقصر نبودم الان ۲۲ سالم اندازه ۳۰ ساله ها تجربه دارم و خودمم میسازم ایندمو ...به هیچ چیز گره نمیزنمش