داستان اینه که این خانوم و کس و کارش از همون اول ازدواجم تا چشمشون میخورد به من اویزون شوهرم میشدن و سفت بغلش میکردن یا بغلش میکردن اونم بصورت خیلی تابلو که معلوم بود میخواستن حرص منو دربیارن ،خب منم تا حالا ری اکشنی نشون ندادم طوری بودم که برام مهم نیست😂
بعد این سری خونه مادرشوهرم بودیم باز یهو خواهرشوهرم از پشت شوهرمو بغل کرده بود و خودشو اویزون گردنش کرده بود ،منم خیلی یهویی بهش گفتم باز آویزیونش شدی ولش کن😂😂😂😂
اینو گفتم و رفتم اصلا منتظر جوابش نشدم ولی چشمای گرد شده اش گویای همه چیز بود😂😂😂
خیلی حرف خوبی زدم از من بعید بود 😂یادش میوفتم دلم خنک میشه 😁
بعد از اونم خاله ی شوهرم اویزونش شده بود و سیخ وایساده بود جلو من 😐😐حتی شوهرم هم بهم گفت خالم میخواست حرص تورو دربیاره😐
به اونم باید سری بعد بگم ایشالا حاجت روا بشی 😂😂😂😂