مادرشوهرم زیاد حالش خوب نیست مریضه.عصر با شوهرم اومدیم بهشون سر بزنیم .گفت شام بمونید .دل خوشی ازشون ندارم ولی دلم براش سوخت .خودم پاشدم دست بکار غذا شدم .برنج دم انداختم .چندتا تیکه مرغ هم گذاشتم بپزه واسه خورشت .یه هندونه گرفته بودن دو روز تو یخچال مونده بود ولی قاچش نکرده بودن .پدر شوهرم میگفت یادمون میره .یه لحظه قلبم مچاله شد
هندونه رو قاچ کردم چیدم تو ظرف بردم تو حیاط همه باهم خوردیم .همون حین برادر شوهرم و جاریم اومدن .همیشه اخم میکنن .دیدم مادرشوهرش حالش خوب نیست خودم ازشون پذیرایی کردم .چایی بردم میوه گذاشتم جلوشون .به جاریم گفتم غذا رو زیادش میکنم شما هم بمونید .گفت مرسی صاحب خونه باید تعارف کنه .هیچی نگفتم دیگه.اونا که رفتن سفره انداختم شام خوردیم .بعدشم شوهرم ظرفارو جمع کرد و شست .چقدر تشکر کرد ازم .خواستیم برگردیم خونه مادرشوهرم گفت امشب اینجا بخوابید خیلی وقته پیش دخترم ( ینی دختر من ) نخوابیدم منم قبول کردم .نمیدونست از خوشحالی چکار کنه الانم دخترمو بغل کرده خوابیده .این خانواده خیلی با من بد کردن ولی من با خدا معامله کردم .معامله با خدا همیشه دو سر برده