امروز داییم زنگ زد گفت به شوهرت بگو با هم بریم خونه خواهرت برای تبریک ازدواجشون( خواهرم تازه ازدواج کرده) گفتم باشه میگم فردا بریم شوهرم اومد گفتم دایی گفته( شوهرم پسرخالمه) بریم خونه خواهرم برای تبریک ازدواجش گفتم لازم نبست چیزی ببریم تازه کادو دادیم بریم سر بزنیم بیاییم دایی اینا هم میرن برگشت گفت نمیرم مگه من به تو گفتمی بریم جایی تو به حرفم گوش میکنی میری منم گفتم چه ربطی داره این فرق میکنه دایی گفته بریم خب نیا من خودم تنهاییی میرم دید ناراحت شدم گفت شوخی کردم منم گفتم شوخیت جاش خوب نبود یعنی چی شوخی کردم حرف دلت بوده زدی دیگه( ۱۰ روز پیش جاریم زنگ زده بود(نامزده) گفت پدر و مادرم رفتن مسافرت بیایین خونمون باهم ….. بخوریم منم قبول نکردم به شوهرم گفتم اولا زشته پدر و مادرش خونه نیستم بریم خونشون بعد گفتم من اهل الکل اینا نیستم دوست ندارم تو جمعی که میخورن من باشم بریم بابات بفهمه مارو میکشه و نرفتیم خیلی هم دعوا کردیم با شوهرم سر این احساس میکنم به خاطر این گفته نمیدونم چطوری برخورد کنم موندم فردا ببرمش یا خودم تنهایی برم خسته شدم دیگه شوهرمم میگه تو حساسی شوخی کردم منم میگم چه قدر میخوایی با شوخیات منو ناراحت کنی منم دلم میشکنه فردا هم نمیخواد بیایین تنهایی میرم گفت نمیزارم بری منم گفتم به تو ربطی نداره من میرم
موندم چی کار کنم نمیدونم باید ناراحت میشدم یا نه😭آخه دلم شکست
