بچه که بودیم من وخواهرم فقط درس میخوندیم
مامانم اجازه نمیداد ما کار خونه بکینم
ما هم عادت کرده بودیم
میگفت همین که درس می خونید برای من کافیه
بعد مادر بزرگم می اومد برای ما غذا درست میکرد
ظرفا رو هم می شست
(اسم خودم میذارم نازنین )
بعد هر روز که می اومد خونمون با حالت سوالی و البته به تمسخر میگفت 😂😂😂😂
نازنین تو این ظرفا نشستی؟؟
هر کاری که می دید نشده
میگفت
شما آشپزخونه جارو نزدید؟؟؟
با یه حالت سوالی می پرسید
انگار میخواست بدونه من آشپزخونه جارو نزدم یا خواهرم جارو نزده 😂😂😂😂😂
مامان بزرگم کلا خیلی شوخه
هر وقت ما غذا نمی خوردیم میگفت
میخوام بریزم جلو گربه بخور 😂😂😂😂
یعنی غذای من وگریه یکیبه