صب تا عصر ساعت۵ دانشگاه بودم...تو وانشگاه بخاطر یه سری مسائل با دوستام،گریه کردم...
رسیدم خونه دیدم هیجا هیچ خبری نیس مامانمم برا ناهار دیزی درست کرده بود در حالی که میدونه هیوقت نمیخورم..🙂
بعدش ساعت ۸ مادربزرگم بهم زنگ زده،فکر میکنین زنگ زد تبریک بگه؟؟؟نه😄زنگ زد گفت جمعه مهمون دارم کیک تولدتو بیار اینجا چون پدربزرگت گفته کیک نمیخرم🙂حتی یه تبریک خشک و خالی هم نگفت در حالی که برا تولد داداشم اومدن سوپرایزش کردن
مامانمم ساعت ۹ شب زنگ زد بهم و بهم گفت من خستم کوکو سیب زمینی درست کن تا بیام🙂
(دارن مغازه داداشمو تعمیر میکنن مامانمم رفته بود کمک داداشم...)
خودم دیروز کیک درست کردم برا خودم مامانم بعدش که شامو خورد گفت من دلم کیک میخواد چیکار کنم🙂منم گفتم کیک تولدمو چاق کن بخور🙂انجام نداد ولی ببینین چقدر براشون مهم نیس تولدم😔
خیلی ناراحتم دلم میخواد ساعتها گریه کنم😔
اینم از تولد ۲۱ سالگیم...تولدت مبارک من🙂تهش همینه..تهش فقط خودمم که باهاتم