من این سالها روزی نبوده ک گریه نکنم
با اینکه خاستگارای خیلی خوبی داشتم ولی دلم میخواست شوهرمو خودم پیدا کنم و ازدواج کنم بعد دو هفته از خاستگاری بدلایلی عقد کردیم و متوجه یسری چیزا شدم و بعد یک ماه طلاق گرفتم چون باکره بودم همه میترسیدن اون روانی بلایی سرم بیاره و حتی تنها نمیتونستم برم بیرون
تن به ازدواج دادم با پسری ک بچه طلاق بود و بشدت مامانی هر وقت دعوامون میشد قهر میکرد میرفت تموم اون مدت با وجود دوسال ازدواج کلا چهار ماه زندگی کردم و طلاق گرفتم بالاخره با بدبختی