سلام دوستان
من و بچم الان یه هفته هست سرما خوردیم بدجور....یک هفتست دارو و قرص و آمپول ...
از طرفی با این حال بدم
مادرشوهر م مشکل روحی داره افسردگی گرفته یک روز درمیون یه روز خونه من میاد که حوصلش سر نره یه روزم خونه جارریم میره
وقتی هم میاد رو مبل دراز میکشه میخوابه
این هفته ای که مریض هم بودیم اصلا براش مهم نبود که از ما مریضی بگیره همش مزاحم میشد
منم بدنم خالی کرده بود اصلا حوصلشو نداشتم
خلاصه
دیروز فک کردم خونه جاریمه گفتم خب پس پیش من نمیاد بزار استراحت کنم
یهو دیدم پدرشوهرم زنگ زده میگه:من و مامان(مادرشوهرم) اومدیم پارک که روحیش بهتر بشه
بچه رو لباس تنش کن بیارمش پارک همش بچه رو خونه نگه داشتی!!!
منم سگ شدم
گفتم نه باباجان بچه من خیلی حالش بده سرفه خلطی داره بدنش سرده یه مدت خونه بمونه بهتره بیرون نره بهتره خلاصه قطع کردم
یه روبع نشد دیدم با مادرشوهر افسرده و مجسمه پشت آیفونن!!!!یعنی به شدت کفری شدم درو باز کردم
اومدن بالا ...
بچمم عین سیریش چسبید به پدر شوهرم اینا که ...آره بریم بیرون....به شدت...خب بچست حالیش نیست
منم مخالفت کردم گفتم عزیزم نه تو مریضی
پدر شوهرم گفت بابا هیچیش نمیشه عههه بده ببرمش و فلااان و پافشاری کرد
منم با حرص رفتم تن بچه لباس کردم
به مادرشوهرمم رو ندادم که بمونه خونمون
خلاصه رفتن و دل منم باهاشون رفت
نیم ساعت بعد دیدم دوباره زنگ میزنن
درو باز کردم
دیدم مادر صوهرم اومد بالا با بچه
گفت:خییییلی بازی کرد کلی بهش خوش گذشت ولی یهو گفت گوشمممم گوووشم دردمیکنه انقدر گریه کرد که نگو !!!!!!
منو بگووووو سگ لعنتی شدم
بچه من گوش دردنداشت....
قاطی کردم
رو کردم به بچم گفتم با اخم و داد ....
گفتم:هیچییییی دیگههه یه هفته بیمار داری کردم همه شد هیچ!!!
نگفتم بیرون نرو؟؟؟؟؟گمشو بیا خونه گمشو....درم به روی مادرشوهرم بستم
تا صبح بچم از گوش درد ناله زده هیچ...بدن خودمم مریض پدرم دراومده
الانم بچهرو خوابودم گفتم یه ذره بخوابم
دقدم مادرشوهرم به گوشیم زنگ میزنه منم جواب ندادم....چقدر پررروعه....نمزگه منم احتیاج به استراحت دارم نیاز به آرامش دارم بچمم مریض کردن بدتر تازه فهمیدم بیرون بردنش براش بستنی هم خریدن
ادم به بچه مریض بستنی میخره؟!!!!
منم الان رفتم آیفون و سیم تلفن و قطع کردم والا چقدر سیریشن بهشون بر نمیخوره حرکت دیروزم