خالم هستش، خیلی روی مخمه
هشت ماه تمام هست که رفت و آمد های هفتگی میاد و میره هر هفته با شوهرش میاد مادر بدبختم یه مهمونی مفصل میده بهترین غذای مجلسی با دسر و سالادو مخلفات تو این گرونی سفره بلند بالا میکشه
هشت ماه سمج شده دخترتو میخوایم مادرم بهم گفته ولی من محل ندادم اصلا ولی اون با شوهرش سرشو میندازه پایین میاد مادرمم میگه چون فامیلیم و غریبه نیستش زشته باهاشون بحث کنم فقط به خالم گفته هنوز به دخترم نگفتم و اینکه سنش کمه هنوز باید منتظر بمونید سنش بره بالاتر و درسشو هم تموم کنه بعدش ببینیم دخترم چی میگه
خالم روی مخمه
هشت ماه اومده فقط یکبار عید پسرشو اورده باهم اومدن عید دیدنی دیگه اصلا نیومده فقط خودشو شوهرش میان پسره شش صبح سرکار هست تا پنج عصر ولی جمعه ها وقتش خالیه
منم بدم میاد از اینجور رفتارشون خوشم نمیاد اصلا جدیدا عصبی شدم
مامانم منو تو این هشت ماه سه بار برده چون خالم در عوض مهمونی که مامانم داده اونم مهمونی داد
خدا هم میدونه بزور رفتم منو بزور بردن ولی خب اصلا خالم نمیزارع آشنا بشیم با پسرش خیلی سنتی پیش میره خیلی تعصبی پیش میره دیگه حالم بهم خورده قیچیشون کردم این دفعه اومدن خونمون از اتاقم نیومدم بیرون و گفتن رفته کلاس خونشونم نمیخوام برم ارزشمو دارم حفظ میکنم من دختری نیستم هرجایی برم یا هرجا حضور پیدا کنم از بازی کردن خوشم نمیاد خالم بازی راه انداخته اینگار میخوام با خودش ازدواج کنم
زنیکه عنتر