بابابزرگم میگه وقتی جوون بوده
رفته بوده روستای پدربزرگش
بعد با یکی از همسایه ها کار داشته میره در خونشون
خانومه درو باز میکنه میگه خونه نیس شب میاد
اینم میگه باشه و بعد ک میخاد برگرده خونه میبینه همون همسایه و خانومش دارن از پایین کوچه میان به سمت خونشون😐😐😐
بهشون میگه من همین الان دیدم خانومت در و باز کرد گفت نیستی
اونم میگه ما از دیروز رفته بودیم مهمونییی😐😐
بابابزرگم همونجا سکته میکنه و تا ی ماه خونه نشین میشه