دیروز خواهرمو پاگشا کردم ۳۰ نفر مهمون داشتم خالم اینا و مادرشوهرم و بچه هاشون و داییم اینا و بچه هاش( مادرشوهرم خالمه)کلا ۳۰ نفر بودیم سه روزه به حدی کار کردم خودشم تنهایی همم تازه عروسم فقط دیروز ساعت ۱۱ مادرم اومد کمکم شبم رفت دیگه… از این ناراحتم بعد شام همه رفتن نشستن فقط ظرفارو جمع کردن ریختن تو سینک فقط خواهرم و دختر خالم یکمیشو شستن بقیش موند همین طوری بعد شام مادرشوهرم نشست سر غذاییی که مونده بود برای همه یه ظرف غذا کشید داد به همه خواهرمم همش میگفت برای فردای منم غذا بزارید منم ناراحت از این که چرا غذایی که این همه تنهایی براش زحمت کشیدم خوردن یه ذره مونده چرا تقسیم کردن بین خودشون همم هیچ کمکی بهم نکردن یکم خواهرم کمکم کرد فقط امروز صبح از خواب بیدار شدم به حدی آشپزخونه بهم ریخته بود داشت حالم بد میشد از صبح انقدر ظرف شستم به تنهایی( خودشم خشک شده بودن ) حالم داشت بد میشد خواهرم صبح زنگ زدت بهم میگه دیروز شوهر خالمون به شوهرش تیکه انداخته همش خودشم بهم گفت به کسی نگو منم انقدر ناراحتم میگم اگه نمیخواستی کسی بفهمه خب چرا به من گفتی به منم نمیگفتی همم اصلا تیکه انداخته چرا شوهرش بیان میکنه یا اصلا شوهر خالم چرا باید تیکه بندازه به خدا گیج شدم هم خستم هم ناراحت الانم شوهرم اومده میگه چرا ناهار درست نکردی گفتم سوپ داریم میگه سوپ غذا نیست که انقدر ناراحتم هرکی برای ناهار خودش برداشت برد برای منم سوپ مونده غذا هم مرغ شکم پر بود با قرمه سبزی
از اینم ناراحتم خونه هرکی میرفتم بعد شام همه ظرف هاشونو با کمک هم دیگه میشستیم جمع میکردیم دستمال میکشیدیم خشک بشه ولی به من رسید منی که تازه عروسم هنوز راه نیفتادم برای مهمونی دادن هیشکی کمکم نکردن به غیر خواهرم و دختر خالم اونام یک سوم ظرف هارو شستن خسته شدن ول کردن دیگه نمیدونم حساس شدم یا نه انقدر ناراحتم دیگه نمیخوام نه مهمونی بدم نت مهمونی برم من حتی نمیخواستم همه رو دعوت کنم مادرشوهرم گفت دعوت نکنی قهر میکنن دعوت کن حرف و حدیثی نباشه😭😭 کاش دعوت نمیکردم فقط خواهرم و مادرمم دعوت میکردم😭😭