الکی از روی حرص یا لج نمیگم بهم ثابت شده بارها
بقیه ام حتی فهمیدن
اطرافیان میگفتن بهم من میگفتم نه تا اینکه ثابت شد بهم
من خیلی خیلی بهش نزدیک شدم از اول ازدواجم
بعد من تو این هفت سال همیشه از دست مادرشوهرم ناراحت بودم بخاطر بی محلیا و یسری کارها و رفتارا
نگو بخاطر خواهرشوهرم بوده
الان موندم چه کنم باااش صمیمی باشم مادرش باهام خوبه همه چه گل بلبله.ولی دائم چشم میزنه و بلا سرمون میاد.بین منو و شوهرم دائم دعواست.
ازش فاصله میگیرم بلا سرم نمیاد ولی مادرشوهرم فاصله میگیره ازم بیمحلی میکنه و البته بفهمن ما رفتیم تفریح جوری انگار اه میکشن اون تفریح زهرمارمون میشه مگر نگیم کلا
من هر دو صورتش اذیت میشم
چکار کنم بنظرتون
الان فهمیدم اینکه مادرشوهرم یک روزم دخترم نگه نداشت یک کادو براش نخرید موقع زایمانم و تا چنسال بعدش یا خیلی کارای دیگه و اینکه دعوتمون نمیکنه هبچوقت همه رو خواهر شوهرم نمیزاره