من اختلاف فاحشی از لحاظ خونه داری، پوشش، زبان ، تربیت فرزند وووو با خانواده ی همسر دارم....۱۲ ساله ازدواج کردیم...ازشون دور هستیم ولی یک روز بعد دیدنشون رفتار شوهرم کاملا عوض میشه و هرچی خواهر و مادرش بگن اون درسته و دعوا با شوهر و نفرت از مادر و خواهرش به اوج خودش میرسه....با برادرشوهرا و زناشون مشکل خاصی ندارم چون هم من هم جاری هام دوست دارن فاصله حفظ بشه و رفت و آمد زیادی نداریم.
حالا شوهرم یک ساله پاشو کرده تو یه کفش که من میخوام برم شهر خودمون زندگی کنم و اصلا هم کوتاه نمیاد...خیلی مخالفت کردم و باهر زبونی خواستم راضیش کنم ولی بیفایدس...زندگی رو برامون زهر کرده....آدمیه که دوست داره همش در کنار دوست و مادر و پسر خواهرش باشه....منم کلا آدمی هستم که عاشق تنهایی و مستقل و هرجا زندگی کنم دوست پیدا میکنم و با اونا خوشم...مادرم و خواهرام و دوست دارم ولی اصلا مثل شوهرم نیستم که بخوام پیششون باشم و روز و شبم با اونا بگذره، هروقت یه بهونه ای پیش بیاد میرم شهر خودم میبینمشون...شاید یک سال بشه اصلا نرفتم...اوناهم راحتن و اصلا حساس نیستن رو من.هرکی زندگی خودش....
من یه ماه میشه یه عمل جراحی سنگین انجام دادم و رحمم و برداشتم و فرستادن پاتولوژی تا ببینن خوش خیمه یا بدخیم...
موقع عمل و عذاب ها درداش شوهرم حرفی از رفتن به شهرشون نمیزد...یه ماه گذشته بازم شروع کرده ...چرا تنها موندیم تو این شهر بریم شهر خودمون....و فقط هم فکر و ذکر و توجیحاتش شهر خودشونه....منم گفتم من مشکلی ندارم ولی دیگه خسته شدم از تحمل و لبخندای مصنوعی...باهرکی دوست داشته باشم شهرتون رفت و آمد میکنم...تو هم بدون من پیش هرکی میخوای برو....من شاید دیگه توان مهمون داری حتی یک روز مادرتو نداشته باشم...میگه مامانم خودش میاد غذاشو میپزه و میخوره...دیگه من با این مرد که انقدررر درکش پایینه چی بگم