توی این 22 روز هیچکی نفهمیید چی به من گذشت...فکر میکردن چون حرف نمیزنم یا گریه نمیکنم ، حالم خییییلی خوبه !!
مادرشوهرم و تموم فامیلام مرگ نامزدمو از چشم من میبینن...
خانومای نی نی سایتی هم به راحتی دل میشکونن و من هر دلیلی برای سوالاشون میارم از نظر اونا بهونه و دروغ و خییالبافی و داستان سراییه پس سعی کردم سکوت کنم و براشون ارزوی سلامتی کنم... تا 15 روز مکان و زمان حالیم نمیشد...
مامانم فقط سکوت میکنه ...
دوستام همشون هر روز زنگ میزنن سراغمو میگیرن ، پشت تلفن تلاش میکنن بخندونم...اما نمیشه...
نامزدم ، پسرعموم بود که با هم بزرگ شدیم و حتی الانم که فکر میکنم حتی اگه نامزد نبودیم هم بخاطر مرگش هیچوقت خودمو نمیبخشیدم چون خیلی اذیتش میکردم تو بچگی...
اون مرتیکه ای هم که زد به نامزدم خبری ازش نیست و همش پیگیری از این اداره به اون اداره دنبال وکیل و...
دانشگاهم ، زندگیم ، رویاهام توی یک روز به باد رفت و من موندم و زندگی که نمیتونم جمعش کنم...اره ! من همون داستان نویس از نظر بعضیام که یه زمانی به برکه ی زیبایی تو فامیل معروف بودم الان دیگه هیچکس منو نمیشناسه...پیر شدم...داغون شدم..
رویاهام خاک شدن...تنها ادمی که فکر میکردم عشقش واقعیه حسام بود...دیگه اونم نیست... یه دختر 23 ، 24 ساله یه زن 40 ساله شد...به اندازه ی 12 سال حرف و تیکه طعنه شنیدم.. امشب رفتم بغل مامانم و گریه کردم یه دل سیر...مامانمم باهام گریه میکرد...
فقط خدا میدونه که موقع زدن این تایپک چقدر اشک ریختم که کل صفحه کیبورد لپتاپم خیس شده..امیدوارم خدا این امتحانو از نوادگان شمر و ستمگر ترین ادم روی زمین هم نیاره...