من مجردم از دار دنیا یدونه دوست صمیمی دارم اون متاهل دوتا بچه داره و خودش شاغل و از من چندسال بزرگتره و هربار زنگ میزنه یجوریه ک بیشتر اون از من سوال میپرسه مثلا چند نمونش بگم حرف درباره باقالی میپرسه میگم باقالی پاک شده خریدم بعد میگه چند قیمتش ک میگم میگه خاکبرسرت خب خودت پاک کن یا میگم مربا توت فرنگی دوباره میگه چقد گ ش ا دی خب خودت درست کن خیلی نکته بینید مثلن ازم حرف میکشه یهو میگه تو همش از بیرون غذا میگیری یا چرا پیازداغ اماده میخری امروز زنگ زده ساعت ده صبح خاب بودم میگه چقد تنبلی میگم خب چبکارکنم منکه بچه ندارم مثل تو میگه آخی ینی هردفه باید اینو بگم انگار تا خیالش راحت شه . اینم بگم من اشپزیم خوبه ولی یمدته اصلا نمیتونم تمرکز کنم ... یمورد دیگشم من کولرگازی خریدم سه تا کوچیک توی هراتاق نصب کردم میگه وا هوا ب این خوبی تو یه نفری اصلا کولرگازی میخای چیکار میگم بهش میگم بلاخره گرم میشه میگه نه تو راحت طلبی ... بچهها نمیدونم بخدا هی میگم کات کنم باهاش ولی خیلی کمکم کرده بابام که مرده بود یه هفته زندگیشو ول کرد شبا پیشم می موند تا من تونستم خودمو جم جور کنم ولی بنظرتون خیلی دخالت نمی کنه ؟؟؟ میترسم بلاکش کنم دلش بشکنه
سوال درباره کوهنوردی و صعود ب قله دماوند داشتید خوشحال میشم راهنمایتون کنم