دیروز مادرشوهرم مارا دعوت کرد رفتیم پارک.برادرشوهرم و جاریم تو عقدن.
سر سفره شام من اومدم پیش شوهرم بشینم تا نشستم پدرشوهرم با لحن بدی گفت من بهت میگم فلان چیز را بیار تو میای میشینی
اصلا محل ندادم و نشنوه گرفتم
پدرشوهرم سر شام اومد پیش من نشست بشقاب جوجه را خالی کرد تو بشقاب من
هی تعارف می کرد بخور
ولی من از رفتارش حالم بهم خورد
مادرشوهرمم با خواهرشوهرم رفتن اونور جاریم نشستن و از اول باهاش حرف می زدن و اصلا به من نگفتن بیا پیش ما.من اینور تنها بودم و شوهرم اومد پیشم و بعدش رفت جوجه را درست کنن.