من به بوی غزلی غم زده آمیخته ام
از همان روز کذایی که به هم ریخته ام
از همان روز که رویایم را به در خانه لبخند تو آویخته ام
دیدمت آخر و این عین خودآزاری بود
نه که در خواب در آینه ی بیداری بود
نفسم رفت دلم رفت سلامم خشکید
حرف هایی که زدم از سر ناچاری بود
از خودم کم شدم و در هوست بند شدم
هی رهاتر شدی و هی به تو پیوند شدم
رود بودی و گذشتی و به دریا رفتی
من پابسته از آن لحظه دماوند شدم
حال یک دربدر بی سرو سامان در من
حال آشفته ترین نقطه ی ایران در من
حال بم ۵ دی و ساعت ۵ دم صبح
حال ارگی که به آنی شده ویران درمن
آنچنان غرق شدم در عطش بودن تو
آنچنان پیر شدم در غم فرسودن تو
قبل تو ثانیه ای از غزلم یادم نیست
من چه بودم همه عمر به غیر از منِ تو
نیستی و من ماندم و سرمایه ی هیچ
زندگی میگذرد بیخود و برپایه ی هیچ
خالیم از تو و از هرچه که در دنیا بود
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه ی هیچ