من و شوهرم اول ها اختلافاتی داشتیم بعد عروسی به زور به حالت نرمال برگشته بودیم مامانم هم ازدواج کرده بود تازه
بعد الان شوهرش مرده و دوباره تنها شده جز من هم بچه ای نداره و شوهرم احمقم هم مطمئنم راضی به آوردن مامانم پیش خودمون نمیشه
ولی از پیش خانواده خودش جم نمیخوره
حالا انگار باز ترس داره که مامانم بیاد پیش باز بداخلاق شده خیلی
من واقعا هم به شدت سرما خوردم هم خیلی واسه ناپدریم ناراحتم حتی جون ندارم از جام پاشم هم احتمالا حامله ام حتی یه قرص نمیتونم بخورم و خیلی خیلی نگران مامانمم
حالا شوهرم با اینکه تمام اینارو میدونه
اول خودشو زد به مریضی که مثلا بریم دکتر اونقدری که حالم بد بود حواسم به هیچی نبود برادر زادش انگار از اونطرف دست تکون داده واسم من ندیدم شوهرم عصبی شد که چته به بچه محل نمیذاری و هزار تا چیز دیگه هنوز هم ول نمیکنه
بعد بابابزرگ جاریم هم یه روز قبل تر فوت شده نه اومدن واسه تشیع جنازه ناپدریم نه به خودم نه به مامانم زنگ زدن تسلیت بگن
حالا شوهرم میگه تو چرا نرفتی به زن داداشم تسلیت بگی من ولی رفتم به مادرش گفتم
خلاصه دیروز دوباره ختم ناپدریم بود مراسم گرفته بودن واسش
منم اصلا نتونسته بودم خونه رو مرتب کنم
شوهرم همش متلک مینداخت و عصبی بود
بعد وقتی مارو دعوت کردن مادرشوهرم هم پیشم بود گوشاش خوب نمیشنوه انگار
من گفتم مارو هم شما و دعوت کن اونم گفت شوهرت کار داره فکر نتونم بیاد
دیگه من به شوهرم نگفتم اونارو هم دعوت کردن حالا اومد خونه گفتم اونم عصبی شد که چرا قبلا نگفتی
خودش که دیر اومده بود نیم ساعت هم صبر کردیم پدرش بیاد
مادرش هم گفته بود به من نگفته نیومد
حالا ماشین روشن نمیشد یهو جلو کل خانوادش سرم داد کشید که چرا زودتر نگفتی منم گریم گرفت
بعد اومدن خونه کلی حرف بارم کرد که گمشو بیا بیرون و....
بعدش مامانم چند تا غذا داد له این خواهر و مادراش شوهرم هم کلی واسه مامانم چشم غره رفت که نمیخوایم بعد تو راه هم مامانت مگه نمیفهمه نمیخواییم و...
هیچکدومشون هم یه تسلیت بهمون نگفتن
بعد شوهرم صبح منو برد دکتر تو راه کلی حرف بارم کرد زندگیم زندگی نیست تد خیلی آدم بی ادب و بدی هستی و....
حالا صبح مادرشوهرم غذاهایی آورده دم درمون ما نمیخوایم خودت بردار یکی به طور داد بهم بعد هم گفت بقیشو هم پخش میکنم
والا بخدا به جای درک عذابم میدن طلاق بگیرم بهتر نیس ؟