ساعت پنج و نیم خانوم بیدار شد گریههههه که دَدَ
بردمش تو هال یکم باهاش بازی کردم دیدم خیر جواب نمیده .رفت تاتی تاتی کنان جوراباشو اورد دیگه دلم نیومد به چشمای منتظرش نه بگم.با همون لباس راحتیاشو پستونکش بردمش دَدَ
یکم تو لابی دور زدیم دیدم بیرون ساختمون پر از گنجشکه بردمش اونا رو ببینه دیگه همینجوری قدم قدم رفتیم پارک محله تا هشت چرخیدیم نون فانتزیم خریدیم اومدیم.الانم خسته و داغون خوابید و اما اگه خیال کردید منم میتونم بخوابم زهی خیال باطل.چرا؟چون پسر بزرگم گویا تب کرده تو خواب باید رسیدگی کنم
خب خب روزمون مبارک🥴😄 ما هم یه روز دختر بودیم دیگه🤕😒