پنج سال پیش یک چنین شبی دقیقا روز پنج شنبه عروسیم بود. هر سال کیک درست میکردم و .... ولی امسال...
از صبح بیمارستان بودم حتی یادم نبود امروز چند شنبه هست. مامانم عزیزترین و مهربون ترین آدم روی زمین امروز عمل وحشتناک سختی داشت. فعلا هم آی سیو هست و هوشیار نیست 😭😭. بعد از یک روز شکنجه روحی با چشمای پر اشک رسیدم خونه. یکی از دوستام پیام تبریک برام فرستاد، یکدفعه یادم افتاد دلم شکست زار زار گریه کردم نه برای اینکه جشن نگرفتیم و ... از شدت عذابی و دردی که امروز کشیدم، گفتم پنج سال پیش چنین روزی بهترین روز زندگیم بود امسال بدترین روز زندگیم. چقدر زندگی بالا پایین داره.
اگه زندگی آرومی دارید قدرش را بدونید از تک تک لحظاتش لذت ببرید. من دلم لک زده برم خونه مادرم یک چایی بتونم باهاش بخورم. بمیرم براش که دیشب آب هم از گلوش پایین نمیرفت.
اگه متنم را خوندید برای مادرم دعا کنید اگه دوست داشتید حمد بخونید. به دعاهای شما امید پیدا میکنم. ممنونم ازتون.