ما روز اول دوست شدیم با صداقت کامل گفتم فقط بخاطر تنهایی باهات دوست شدم و قصد ازدواج ندارم اونم عین ادم قبول کرد من اصلا نمیتونم به عنوان شوهرم قبولش کنم حسی بهش ندارم
ولی برام دوست خوبیه بعنوان دوستی میتونیم باهم باشیم
خودش بدون اجازه خواهرشو فرستاد پیش مادرم اومدن خواستگاری منم بهش گفتم نیا جوابم منفیه گفت میام ردم کن
مامان منم دنبال دک کردن منه بزور میخواد شوهرم بده دیشب باهام دعوا کرد گفت با همین ازدواج کن و بحثمون شد خونمون دعوا شد
منم کینه از پسره گرفتم که منو توی عمل انجام شده قرار داد الانم مادرمو انداخته به جونم از این کارش هدف داشت چون اخلاق مادرمو میدونست میخواست بندازتش به جون من تا مجبورم به ازدواج کنه
منم با پسره توی چت بحثم شد بلاکش کردم امروز میدونست سرکارم جلوی همکارام اومد سراغم بوق میزد منم خجالت کشیدم مجبوری رفتم سوار شدم
یهو بحثمون شد داد زد منم بزور بهش گفتم کنار خیابون نگه دار خوشم نمیاد بشینم تو ماشینت هی بحث میکنی اونم بیشتر داد زد سرم همه نگاهمون میکردن توی خیابون
منم پیاده شدم کلی گریه کردم رفتم اونم بوق میزد سوار شو
ابرومو برد