ی استوری تو اینستا گذاشتم
که دبیرمون منو بخاطر پروفایل از گروه ریمو کرده بود
بعد ویس داده بود ادامو درمیاورد
اونم اومد سین زدو یکم حرف زدیم
بعد یک ماه رفتم سرقرار که تو پارک ببینمش
از دور داشت میومد هنوز منو ندیده بود
نور زده بود بهش وبخاطر همون نور کک ومکای رو بینیش ببشتز یه چشم میومدن
داشتم برا کک ومکاش ضعف میکردم یهوچشمم افتاد به موها ریشای خرمایشش همونجا دلم پر زد دستامو فروکنم تو اون حجم ازقشنگی با خودم فکرمیکردم یوسف پیامبر چیزیه که اینقدر نورانی قشمگه تا اینکه منو دیدچشماش برق زد خندید
همونجا چن ثانیه حس کردم قلبم نزد
یه جورایی مات شده بودم حس میکردم هیچکی به اندازه ی اون نمیتونه اینقدر قشنگ بخنده
باورت میشه هنوزه هنوزه بعدچهارسال نمیتونم قشنگب خندشو فراموش کنم؟ همش خندش جلوچشمامه همین باعث میشه قلبم بیشتر براش بلرزه
هی هرچند دوروزه باهام قهره🚶🏼♀💔