خانوما روز یکشنبه همین هفته، حوالی ظهر تو خونه بودم، یه صداهایی از حیاط شنیدم
ما پنجره خونه مون مشرف به حیاط ساختمونه، نگاه کردم دیدم دختر همسایه که بهش میخوره دبستانی باشه اومده رو حیاط گوشه باغچه داشت با بیلچه زمین رو می کَند، من اول گفتم چرا اومده رو حیاط؟
آخه اونا طبقه دوم ساختمان زندگی میکنن و با حیاط ارتباطی ندارن اصلا و تا حالا ندیده بودم بیان تو حیاط
ولی گفتم شاید میخواد آزمایشی انجام بده یا شاید دونه ای گلی چیزی توی خاک بکاره.
بعد همینجور چند چند دقیقه ای یواشکی نگاهش کردم چون بعضی وقتا سرشو می آورد بالا نگاه میکرد ببینه کسی نگاهش میکنه یا نه بابت همینم من یواشکی نگاهش میکردم.
خلاصه این داشت همینجوری زمینو می کَند که یهو یه کاغذ تا خورده از جیب اش آورد بیرون و گداشت تو خاک
یک لحظه به دلم اومد که دعا گذاشت ( من معمولا حس ششم قویه ) از اول انگار حس میکردم میخواد اینکارو انجام بده ...
بعد گفتم شاید دعا نباشه، بعدش خاک ریخت روی کاغذ و دفن اش کرد.
شب همسرم اومد بهش قضیه رو گفتم، گفت عیب نداره بچه است شاید آرزوهاشو رو کاغذ نوشته خواسته کسی نبینه اومده گذاشته تو خاک