ولی از ری اکشن بابا مامانم میترسم
محبت ندیدم خونه بابام
این همین دیروز دید حال ندارم برد خرید و فلان در حد خودش تلاششو میکنه ولی من انگار دل زندگی و عشق و عاشقی ندارم از همچیش ناراضیم
زنگ زده با ذوق میگه یه خونه واسست اجاره میکنم نزدیک مامانت اینا
حس میکنم موقعیتی که توشم یه دختر دیگه باید بود من مثلا خونه بی روح پدرم میموندم دانشگاه میخوندم تهشم شاید دوباره عاشق میشدم
غذا نمیپزم اکثرا ظرفارو اکثرا اون میشوره لباسارو اون میندازه ماشین لباسشویی و...
من انگار یه آدمی میخواستم از اینا که مسافرت زیاد میرن کمپر دارن بچه دوس ندارم