همسر من خیلی رفیق باز بود با من ک ازدواج کرد من گفتم باید بزاری کنار باهام دعوا کرد عروسیمون رفیقامو دعوت کنمبه دعوا بزرگ افتاد منم نزاشتم بخاطر مریضی پدر شوهرم ک زمین گیر شد نتونستیم عروسی بگیریم الان بعد یه سال یکی از رفیقاش عروسیش زنگ زده دعوت کرده منم گفتم وقتی عروسیه من نیومده منم نمیرم باهام دعوا کرد قهر کرد منم گریم گرفت حرصم گرفت گفتم منو ببر بزار خونه ی بابام خونه ی بابام کرج رفیقای شوهرم کرج زندگی میکنن ما تهران هیچ چشممون نمیوفته به رفیقاش سر اونا باهام دعوا کرد اشک منو در آورد بخاطر رفیقاش منم اومدم گفتم دیگ برنمیگرد تا الان ۱۰۰۰ بار دعوا کردیم سر چرت و پرت بی احترامی کتک کاری الان خسته شدم یه کاری کنید سرد بشم ازش نمیخام برگردم ولی دوسش دارم