بچه ها داستان واقعی هست و مال دیشبه لطفا راهنمایی کنید . میدونم زیاده ولی خواهش میکنم ذهنم درگیره
من و یه آقا پسری رو یه پروژه مشترک دانشگاهی کار میکردیم ولی نه رشته دانشگاهیمون نه شهر دانشگاه مون یکی نبود ولی خب مجبور بودیم با هم اون کارو پیش ببریم . قبل از شروع کار ، پسره و خانواده ام آشنا شده بودن تا ببین چجور آدمیه و با من آدم درستی تیم شدم یا نه . بعد اون پسره رشته اش خیلی تاپ بود ولی مال من متوسط . یه بار حرف از زندگی و مشغله هاش شده ایشون انگار به مامانم گفته بهار و تابستون میره شهرشون و به پدرش که کشاورزه کمک میکنه و به مامانم گفته لطفا به دختر خانمتون اینو نگید که میرم کشاورزی میکنم تابستون . بعد یه روزی چی شد مامانم از دهنش پرید و بهم گفت این قضیه رو .منم واقعا جا خوردم که خب کار کردن و کمک به پدر عار نیست که ،، چرا این از مامانم خواسته بهم نگه .
خلاصه بهار اومد و ما هم از طریق چت و ارسال فایل برا هم و اینا داشتیم رو کار تیمی مون کار میکردیم ولی این هی میگفت من صبح باید خیلی زود تر از قبل بیدار شدم برا همین الان باید بخوابم . تا زمستون بود و کار کشاورزی تعطیل بود تا نصف شب با هم در مورد کار چت میکردیم ولی خب از وقتی بهار اومد نمیتونست زیاد بیدار بمونه . خلاصه کم کم ارتباط مون زیاد تر شد و دیگه واقعا من داشتم بهش علاقمند میشدم و یه شب بهاری که گفت فردا باید ۵ صبح پاشم ، بهش گفتم میدونم چرا میخوای زود تر بیدار شی و کار داری . چرا ازم پنهونش میکنی .گفتم خب میدونم کمک به پدرته . بعدش گفت ازت خواهش میکنم توروخدا ادامه شو ننویس . اگه یه کلمه دیگه راجب این بنویسی دیگه ادامه نمیدم و نمیخونمش . بعدا گفت خودم یه روزی که وقت مناسبش برسه بهت میگم دلیل زود بیدار شدنامو و منم میدونم دلیلش همون کار تو مزرعه اس ولی خب بنظرتون چرا به مامانم گفته ولی به من نمیتونه بگه ؟ مگه من چه فرقی با مامانم دارم براش خب اگه بدونم به باباش کمک میکنه چی میشه ؟
این قضیه مال دیشبه لطفا شما راهنماییم کنید . من واقعا دوسش دارم و اونم اینو حس کرده بخاطر همین میخوام بفهمم دلیل این کارش چیه