همون دختر بچم که وقتی ۷ ماهه به دنیا اومد پدر مادرش اختلاف داشتند و تو ۱۷ روزگی مادرش میزارتش و میره دنبال زندگی و آرزو های خودش
همونی که دست خانواده پدری بزرگ شد و پدرشم گاهی میدید
از اول ارزوهای بزرگ داشت و صبر و قدرتش هم بزرگ بود مامانجونش بهش میگفت دخترکم من که سواد ندارم تو درس بخون تا بتونی بقیه رو هم با سواد کنی بزرگ شد رفت شد نفر برتر استان تا این که دقیقا سال اخر مامانجون خودش مربض شد درگیر شدند با سرطان حالا دیگه ستاره بالا سر مامانجون میموند
مامانجونش نمیتونست بیدار بمونه تا ستاره درس بخونه نمیتونست پا به پاش بیاد ستاره باید هم کارای خونه رو میکرد هم درساشو میخوند هم خانوادشو نگه میداشت
همه چیز قشنگ رقم خورد شدم رتبه ۳۰۰ و رفتم فرهنگیان تا بقیه رو با سواد کنم
یک سال بعدش باباجونم بدون این که ازم خداحافظی کنه رفت پیش خدا و من و مامانی تنها تر شدیم دیگه کسیو نداشتم نازم کنه صدام کنه دعام کنه
چقدر روزای سختی بود منو که بی صاحب دیده بودند هر بلایی بگین سرم میومد از ننگ و نفرین تا تعرض شبانه عموم
از طرفی با حقوق معلمی نمیشد ادامه داد
پیج اموزش و فروش زدم کمک خرجم شد ادامه دادم و رفتم ارشد عاشق زبان بودم رفتم لیسانس زبانمم میخوام بگیرم
میخوام بگم هیچ وقت نا امید نشین باشه؟
آخرش قشنگ ترین اتفاق ها براتون میوفته
خدا حواسش به همه ما هست