شوهرخالم پزشکه و بسیار فرد باشخصیتی هست برعکس مادرشوهرم دهنش چاک و بست نداره خالم هم همینطور یه شخص شبیه مادربزرگم و هر دو به شدت بداخلاقن
چند وقت پیش شبو همگی مونده بودیم خونه مادربزرگم شوهرخالم هم شیفت شب بود بیچاره ۸ صبح بود از بیمارستان خودشو رسوند خونه مامان بزرگم چشاش داشت بسته میشد میگفت بیمارستان اونقدر شلوغه شبو نتونستم حتی شام بخورم مامانم دید گشنشه زود براش املت اماده کرد خالم حتی پیشواز شوهرشم نرفت رو مبل دراز کشیده بود اینستاگردی میکرد فک کنم ،چون صدای کلیپاش خیلی بلند بود وقتی اومد یه سلام زورکی به بیچاره داد خلاصه شوهرخالم تنهایی تو اشپزخونه املتو خورد بعد کلی تشکر کرد سفره رو جنع کرد ولی بشقابش اینا رو میز موند ادامه رو پایین تایپ میکنم زود