من بچه ک بودم تو یه خونه بودیم میتونستم همزاد ادمارو توش ببینم یه روز مامانم داشت بهم ناهار میداد ک دیدم یه چیزی داره پنجره رو باز میکنه دیدم مامانم از پنجره داره میاد تو دیگه چیزی یادم نمیاد مامانم تعریف میکرد ک همون لحظه تشنج کردم تا چند سال بیمار بودم شبا خواب بودم با صدای بابام مامانم بیدار میشدم میدیدم مامان بابام خوابن حتی یه بار خواب بودم یه صدایی میومد میگفت تو باید بکشیش اونا مامان بابای تو نیستن تا ده شب تب داشتم بردنم پیش یه کسی سرکتاب باز میکرد گفتن دعا داره توی قبرستون حتی جاشم گفتن رفتیم دیدم واقعا ت قبرستون و همون ادرس یه دعا ب اسم من هست باطلش کردن دیگ چیزی نشد ولی الانم حسای خاصی دارم صدا هایی میشنوم بعضی وقتا
ولی من میگم توهم بچگی بوده
