بخدا خسته شدم
تو اتاق خوابم برد با صدای دعوا بیدار شدم ، مامانم گوشواره هاشو فروخته رفته لباس و ..خریده بذل و بخشش کرده بابامم اولین بارش نیست دراومد بهش گفت اگه تا ده دقیقه دیگه گوشواره هات رو میز نباشه میکشمت سرتو میزارم الانم مامانمم گذاشته رفته
این یه نمونه ست حالا خدایی خسته شدم تو نوجوونی از همه چی زده شدم هر روزم با استرس و اضطراب و جنگ و دعوا میگذره هرشبم کابوس
اخر سر میبینن نمیتونن بهم چیزی بگن سر ما خالی میکنن
از روزی که چشامو باز کردم تا الان یه روز خوش تو این خونه ندیدم موندم چیکنم بعضی وقتا میزنه به سرم تا آخر عمر اوضاعم همینه خودکشی کنم همچی بگذره
خستم خدااااا خودت نجاتم بده