سی سال پیش بچه که بودم داشتم مشق هام رو مینوشتم، اومد تو ، یه حالتی بود، در رو بست و اومد سراغم
ازون به بعد تا حدود دو سال یعنی دقیق زمانی که تصمیم گرفتم به مادرم همه چیز رو بگم در تعقیب و گریز و فرار و ترس بودم
چند باری هم گرفتار شدم
بچه نمیفهمه چطور یهو همه جا خالی از آدم میشه فکر میکنه تو اون جای شلوغ جاش امنه، یهو میبینه هیچ کس نیست
فرارهام بیشتر بود و اون دو سال فقط پنج شش بار باهاش وارد تنش شدم، شایدم یادم نیس اما همیشه مرور کردم و امکان نداره یادم رفته باشه، اما ترس و وحشت و اضطراب و غم و اندوه رو همیشه و هر لحظه داشتم
نمیتونستم به مادرم بگم، بلد نبودم بگم و روم نمیشد ک بگم
خواب بود ، چند بار صداش زدم، چیزی نگفتم، داد زد چته ؟؟؟؟ من دررفتم ، اون لحظه ناامیدانه ترین لحظه زندگی بود تا الان ، چون ثانیه ای نمیتونستم تحمل کنم که دوباره اسیر بشم، مادرم اومد گفت بهم بگو ، چند بار پرسید تا گفتم
بعدش چقدر راحت شدم وقتی به مادرم گفتم چون مراقبم بود
حالا من وظیفه دارم اخطار بدم به همه
مراقب بچه هاتون هستین ؟ نکنه اعتماد کنید به اون آدم نزدیکی که روش قسم میخورید اما توش یه گرگه