2737
2734
عنوان

پارت چهارم رمان بامداد عاشقی

27 بازدید | 0 پست

 از ماشین پیاده شدو منم پیاده شدم روی صندلی نشستیم ک سریع

خانمی اومدو گفت

خوش اومدید ارباب صبحتون بخیر چی میل دارید؟–

یه قهوه تلخ–

اون خانم نگاه بدی ب من کردو گفت

شما چی؟–

ارباب ک متوجه اون لحن بد شد خیلی جدی و با لحن تندی

گفت

حرفتو کامل بزن و خانم اخرش فراموش نشه–

لبخندی زدم ک اون خانم گفت

شما چی میل دارید خانم–

خب راستش من تاحاال اینجا نیومدم–

به ارباب نگاه کردم و گفتم

شما راهنمایی کنید–

خندیدو گفت

قهوه های تلخش عالیه اما بنظرم تو شیرینشو سفارش بده–

خیلی خب پس ی قهوه شیرین–

اون خانم بااجازه ای گفت و رفت ک ارباب گفت

میتونم اسمتون رو بدونم؟–

هول شدم و گفتم

اسمم ماریاست–

ماریا ادوارد خوشبختم منم ویلیام مورگان هستم–

بله اسم فامیلیتون رو میدونستم اما اسم کوچیکتون ن–

قهوه رو جلومون گذاشتن و رفتن ک به صندلی تکیه دادو گفت

فرقی نداره درهرصورت باید بگی ارباب–

یخورده جا خوردم یهو چش شد ک خندیدو یکم از قهوشو

خورد گفت

شوخی کردم همون اقای مورگان خوبه میتوتی ویلیامم صدام–

کنی البته ن جلوی همه

لبخندی زدمو سری تکون دادم و باهم قهومونو خوردیم و حرف

زدیم راجب میالن و تفاوتش با اونجا درصورتی که پینتزا از

نظر من خیلی زیباتر بود بعد از سرو قهوه بلند شدو کاغذو قلم

رو از روی میز برداشت و چیزی روش نوشت و اون تیک کاغذو

جدا کردوگفت

این شماره ی منه میتونی با این تماس بگیری–

از خوشحالی داشتم سکته میکردم ولی ظاهرو حفظ کردمو

کاغذو گرفتم و خیلی باشخصیت و متین گفتم

بله حتما ممنونم–

فعال–

فعال–

رفت و منم از روی صندلی بلند شدم نگاه های مردم اصال

خوب نبود به همین خاطر زود برگشتم خونه رفتم طبقه باال

لباس عوض کردم مامان مشغول نهار درست کردن بود و بابا

روی مبل تکیه داده بودو غرق افکار خودش بود از پله ها پایین

رفتم بابا اصال حالش خوب نبود لبخندی بهش زدم و رفتم سمت

اشپزخونه اما هنوز وارد اشپزخونه نشدم صدای شکستن گلدون

روی میز باعث شد برگردم سمتش ک دیدم دستشوی روی قلبش

گرفته و حالش اصال خوب نیست جیغ زدم و دویدم سمتش ک

مامان هم از اشمزخونه اومد بیرون نمیدونستم باید چیکار کنم

حال بابا یطرف گریه ها و جیغای مامانمم یطرف دستپاچگی

خودمم دیگ حرف نداشت راهی نداشتم جز تماس گرفتن با

ویلیام دویدم سمت پله ها و ازشون سریع باال اومدم و گوشیمو

از روی تخت برداشتم و شماره ی ویلیامو گرفتم بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم دیگ ناامید شدم ک جواب داد

بفرمایید–

اقای مورگان من ماریا هستم–

بله متوجه شدم–

بابام حالش خوب نیست داره میمیره لطفا کمکم کن–

اتفاقی افتاده؟–

قلبش قلبش گرفته من نمیدونم باید چیکار کنم چطور ببرمش–

بیمارستان جز شماهم کسی رو نمیشناسم

خیلی خب االن خودمو میرسونم–

ممنونم_

گوشیو قطع کرد پالتومو برداشتم و رفتم پایین نمیدونم چنددیقه

گذشت ک زنگ در ب صدا دراومد و پرواز کردم در رو بازش

کرد ویلیام اومد داخل با دیدن حال بابا بهم نگاه کردو گفت

در ماشینو باز میکنم–

رفتم سمت بابا و بهش کمک کردم اما نمیتونست درست وایسه

هرطور شده کمکش کردم بشینه صندلی عقب ماشین و خودمم جلو نشستم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز