بچه ها مادرشوهرم جلو بچه پانزده ماهه من با حرص و اشتها و ملچ ملوچ و دهن پر خوراکی میخورد و بچه ام دورش میچرخید که بهش خوراکی بده مادرشوهرم چنگال را میبرد سمت دهن بچه ام میگفت خوراکی می خوای بعد چنگال را برمیگردوند سمت دهن خودش چیزی بهش نمیداد. بچه ام هم هیی دهنش را باز کرده
دست و پا میزد.
منم ناراجت شدم بلند شدم بچه ام را از پیشش بردم کنار, بهش گفتم تو مادربزرگش نیستی مثل یه غریبه ایییی. گفتم من دارم از پسرت جدا میشم دلیل اصلیشم شمایی.
بعدش از خونشون اومدم بیرون.