نامزد بودم که قرار شد همراه همسر جان بریم سفر به استان همدان
اونجا ما یه دوستایی داشتیم که برای جا و مکان مشکلی نداشتیم خونه این دوستمون تو روستا بود وقتی از دور بهش نگاه میکردیم انگار روی یه تپه ی خیییلی بلند بود
یه بار قرار شد با دوستامون بریم برا تفریح همدانو بگردیم که چون ماشین یکی بود و تعدادمون زیاد جلو همسرم نشست منم چون جا نبود عقب گفتن برو جلو بشین و دونفری رو صندلی جلو نشستیم وچون تو فصل تابستون بود و هوا گرم شیشه ماشین هم پایین بود
مسیری که میرفتیم جاده خاکی بود و هنوز به جاده اصلی نرسیده بودیم برا همین ماشین با سرعت خیییلی کمی حرکت میکرد
چشمتون روز بد نبینه چند تا سگ 🦮🦮 تو جاده بودن که هرکدومشون اندازه قد یه آدم بالغ بودن خیییلی بزرگ بودن من که خیییییلی ترسیده بودم ترس تمام وجودمو گرفته بود هی زیر لب میگفتم الان میپره منو میگیره الان میپره منو میگیره اینقدددددر گفتم این جمله رو زیر لبم که از ترس تو ماشین دستمو دور کمر همسرم حلقه کردمو سرمو گذاشتم رو پاش فقط جیغ میکشیدم جیغ جیغ جیغ
بعد به خودم اومدم دیدم انگار سگی بهم حمله نکرده سر مو بالا کردم دیدم وسط جمع جلو همه همسرمو بغل کردمو حسابی آبروم رفته😢😢 همسرم دستاشو برده بالا که به همه اعلام کنه به خدا من بغلش نکردم حالا کل ماشین از خنده غشششش کرده بودنو صندلی ماشینو گاز میگرفتن از خنده
حالا من🙇♀️🙇♀️🙇♀️
همسری که دستاشو برده بود بالابه نشانه بی تقصیر بودن🤷🤷
و اعضای دیگه ی ماشین🤣🤣🤣🤣