" نامهی فرزاد کمانگر؛ به زندانبانِ بند ۲۰۹ "
-من یک معلم می مانم و تو یک زندانبان-
من معلمم. نه نه...
من دانش آموز صمد بهرنگی ام؛ همان که الدوز و کلاغها و ماهیِسیاه کوچولو را نوشت که حرکت کردن را به همه بیاموزد.
او را میشناسی؟ میدانم که نمی شناسی.
من محصل خانعلی ام، همان معلمی که یاد داد چگونه، خورشیدی بر تخته سیاهِ کلاسمان بکشیم که نورش، خفاشها را فراری دهد. میدانی او که بود؟
من همکار بهمن عزتی ام،
مردی که همیشه بوی باران میداد و انسانی که هنوز،
مردم کرمانشاه و روستاهایش با اولین باران پایزی به یاد او میافتند.
اصلا میدانی او که بود؟ میدانم که نمیدانی!
من معلمم.
از دانش آموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث برده ام. حال که من را شناختی، تو از خودت بگو.
«همکارانت که بوده اند؟
خشم و نفرت وجودت را از چه کسی به ارث برده ای؟
دستبند و پابندهایت از چه کسی به جا مانده؟ از سیاهچالههای ضحاک؟»
از خودت بگو. تو کیستی؟
فقط مرا از دستبند و زنجیر و شلاق، از دیوارهای محکمِ ۲۰۹، از چشمهای الکترونیکی زندان، از درهای محکم آن مترسان.
-دیگر هیچ هراسی در من ایجاد نمی کنند.-
عصبانی مشو، فریاد مکش، با مشت بر قلبم مکوب که چرا سرم را بالا میگیرم، داستان مشت تو و سرِ زن زندانی را به یاد دارم.
مرا مزن که چرا آواز میخوانم.
من کُردم.
اجداد من عشقشان را، دردهایشان را، مبارزاتشان را و بودنشان را در آوازها و سرودهایشان، برای من به یادگار گذاشته اند.
من باید بخوانم و تو باید بشنوی.
و تو باید به آوازم گوش دهی.
-میدانم که رنجت میدهد-