مراسم چهلم مادرش بود ,ورفتم خونه اشون و اون بامن حرف نزد منم باهاش حرف نزدم ,و قبلش بمن گفت که تو خوشحال شدی اون مرد ,و درصورتی که دروغه ومن تمام مدتوکارهاشونو انحام دادم ,اما اون بمن میگه من دیگه هیچی تو این دنیا بجز مادر برام مهم نیست ,و منم گفتم میدونم منو دوست نداشتی از اولش وگرنه خونه ی جدا برام میگرفتی تا باخانوادت مشکل پیدا نکنم گفت بله من دوستت نداشتم ,از اولش ,و هر کاریم میخوای بکنی بکن من برام مهم نیست ,و حالا تو مراسم باهاش حرف نزدم اونم نزد ,و براش چای و اینا بردم ولی الان دوروزه اصلاخبری ازش نیست ,و منم زنگ نزدم اما همیشه من زنگ زدم اینبار نزدم و اونم زنگی نزد دیگه دوس ندارم غرورمو بشکنم