به قرآن دیگه نمیکشم هر مجلسی یا جایی میرم اینو رک تو صورتم میگن
امشبم دایی اینا از کربلا اومده بودن رفته بودیم رستوران یکی که با من صمیمی بود خواهرمو دیده همون لحظه تو صورتم گفت چقد خواهرت خوشگله تو زشتی
بع قرآن از دوست و رفیق و آشنا و غریبه به قرآن خسته شدم ازبس بهم گفتن کارم همیشه گریه شدم امشبم ازبس گریه کردم نا ندارم حتی خواستگار قبلیمم چشمش به خواهرم بود
اون ازدواج کرده یه بچه ۳ ساله داره و ۲۴ سالشه ولی از منی که ۲۱ هستم کوچیک تر میخوره
اون بوره با چشمای سبز و پوست سفید
من چشم و ابرو مشکلم و هیکلن از اون درشت ترم ولی اون زیز تره
به خدا خیلی خستم خیلی متفاوتیم ولی همیشه منو خورد میکنن همه امشب با کلی اعتماد به نفس اومدم و کلیم ب خودم رسیده بودم زدن لهم کردن....