سلام عزیزدلم خوبم قشنگم نه بابا اصلا فرصت نشد امیر بره، یه سری جریاناتی پیش اومد .
دیروز گفتم خواهرم پیام داد برای ناهار میام اونجا ، هنوز نیومده بود که مامانم زنگ زد و عصبانی گفت بچه رو بفرست خونه نمیخوام از تو الگو بگیره مثل تو بشه، منم از همه جا بیخبر گفتم سلام کدوم بچه؟ چیشده؟ گفت خواهرت اونجاست بگو زود بیاد خونه حال بابات بده، منم هرچی حال بابام رو پرسیدم مامانم میگفت به لطف شما خواهرا حال خوبی براش مونده و..... خلاصه وقتی مطمعن شد خواهرم پیشم نیست قطع کرد و تا شماره ی خواهرم رو گرفتم صدای در شد گفتم حتما خودشه البته بعید میدونستم هنوز از تایم تعطیلی مدرسه اش مونده بود درو باز کردم خواهرم بود . برام تعریف کرد که با مامانم شدیدا دعواش میشه و میگه دیگه پامو تو این جهنم نمیذارم خوشبحال ایلدا که خودشو نجات دادو یه سری حرف دیگه به مامانم میزنه و تهدید میکنه دیگه برنمیگردم خونه تو مدرسه هم دنبالم نگردین الکی و از خونه میزنه بیرون.
این خواهرمم نور چشمی مامانمه یعنی شرایطش تو خونه از بقیه بهتره البته بهتر بودن تو اون خونه اونطوری که بشه فکر کرد نیست، درنهایت اینکه مثلا سهم گوشتش بیشتر بود، حق داشت در هفته لباس بیشتری رو ماشین بندازه، مدرسه ی دلخواهش با شهریه ی بالا درس بخونه و... اما خب ایشونم جنگ روانی داشت با مامانم.
در عزیز دردونه بودن خواهرم برای مادرم همین بس که وقتی از خونه رفته مامانم دنبالش میگرده اما برای من اینکارو نکرد و حتی لجبازی کرد و گفت ایلدا حق نداره پاشو تو خونم بذاره.
خلاصه بگم سرتو درد نیارم عزیزم ، همسرم ظهر اومد سعی کردیم جلوی خواهرم چیزی رو بروز ندیم سن بلوغ هم که هست خیلی روحیه اش حساسه مخصوصا اینکه باهم صمیمی هستیم و خیلی غصه ی زندگی منو میخوره.
بعد ناهار من و امیر یکم نصیحتش کردیم که برگرده خونه ولی مرغش یه پا داشت میگفت بسه تحمل کردم حتی یه جایی زد زیر گریه و گفت نکنه مزاحم شمام اگه اینطوره که از اینجا برم که باز امیر از دلش در آورد.
بعد ناهار داداشمم اومد پیش مون و یه تایمی من و امیر تو اتاق رفتیم و گفت به بچها چیزی نگو تا هر زمان دلشون بخواد اینجا بمونن .
منم دیگه تو اون شرایط دراین باره بحث نکردم یعنی انقدر ذهنم درگیر بود هم اینکه مامانم گفته بود حال بابات خوب نیست البته انقدر این دروغ رو گفته بود که بقولی حناش دیگه پیش مون رنگ نداره چون بابام دیابت داره و همیشه به همین قضیه تهدید مون میکرد.
من نگران بودم خواهرم میگفت بابا خوبه و مامان بازم الکی میگه اما دلم آروم نمیشد و با درگیری زیاد بین عقل و قلبم بالاخره چندبار به شماره ی بابا زنگ زدم جواب نداد به دوسه نفر از کارمند هاش که تو کافه بودن پیام دادم پرسیدم بابا اونجاست و اونا گفتن از دیروز نیومده کافه.
گفتم برای خوب شدن حال خواهرم بریم بیرون قبلش به امیر گفتم تو مجبور نیستی اینجا بمونی و مختاری به برنامه هایی که از دیشب ریختی برسی که گفت خجالت بکش من تو این وضع چه برنامه ای میتونم داشته باشم و تا آروم شدن شرایط هیچ حرف و بحثی نمیکنیم دراین باره.
همسرم که رفت سرکار من و آبجی و داداشم رفتیم خونه خاله ام و سرشب مامانم به داداشم زنگ زد که بیا بیمارستان حال بابات بد شده
ماهم سرپا کنده سریع رفتیم بیمارستان ، بابام دیابت داره و استرسی هست یعنی وقتی استرس داره قندش اذیتش میکنه و انقدر به خودش استرس داده که قندش روی 800 بوده دکتر ها بهش گفتن ببین دعای خیر چه کسی پشت سرته که هنوز زنده ای یا کما نرفتی .
اونجا درگیر بابا شدیم و امیر هم اومد بیمارستان هرچند مامانم ناراحتی خواهرم و غصه ی بابامو سرمن خالی کرد ولی خب بیمارستان تنهاشون نذاشتم جالب تر اینجاست من از همه جا بیخرم تنبیه شدم ولی مامانم خواهرم رو بغل کرد و گریه کرد .
عموم میگه بزگترین غم بابات تویی از وقتی این مساله پیش اومده انگار پیر شده و امروز با مامانت شدیدا دعوا میکنه و بهش میگه بچهامو ازم گرفتی حسرت دیدن دخترم به دلم موند اینکه بیام خونه ببینمش، صداشو بشنوم و حالا نوبت دختر دیگه ام هست؟ داداش کوچیکه میگه بابا تمام لوازم خونه رو زده شکونده و بعد حالش بد شده 🥲 بابام نسبت به دختر هاش همیشه مهر و محبت بیشتری داشت یعنی قبلا داداشمم خونه رو ترک میکرد اما انقدر براشون جدی و ناراحت کننده نبود.
خلاصه تمام دیشب درگیر بودیم وقتی رفتم پیش بابا گفت خواهر و برادرت رو تنها نذار سرپناه شون باش و اگه یه روز نبودم نذار تو اون خونه دق کنن.
دیشب تا ساعت 1 شب بیمارستان بودیم تا بابا مرخص شد و گفت من تورو از خونم بیرون کردم ولی تو چندروزی به خواهرت پناه بده تا حالم بهتر بشه و یه فکر جدی بکنم .
ماهم اومدیم خونه هرچند مامانم مخالف بود و تمام مدت جلوی امیر آبروریزی میکرد 😢 اما هیچکدوم جوابشو نمیدادیم مخصوصا بابام که تمام درد مامانم قهر بابام بود.
دیگه تا رسیدیم خونه هرکدوم یه قسمتی بیهوش شدیم از خواب من با لباس بیرون روی تخت خوابیدم و الان بزور بیدار شدم که برم محل کارم