گاهی اوقات دوست دارم مشکلاتمو ب یکی بگم الان توی وضعیتم ک هیچکسو ندارم براش حرف بزنم بگم چیشد ک الان اینجام
من ی دختریم ک بچگی خوبی نداشتم ینی وقتی چهارده سالم بود سر اینک اینستا نصب کردم کتک خوردم بی احترامی های شدید در حدی ک بابام با تمام توانش کتکم میزد سر چی سر این ک من دو ماه بدون اجازش اینستا داشتم شیش ماه باهام حرف نزد منی ک عاشق بابام بودم از اونموقع روانی بودنم شروع شد
ی روز ک داشتم تو اتاقم گریه میکردم بابام داد زد گفت من سگ تو خیاطم برام از این دختره با ارزش تره و من دیگ انگار دنیا رو سرم خراب شد
با ی پسری اشنا شدم همه چیو بهش گفتم این ک کل این مدت مردمو زنده شدمو بهش گفتم هرشب بهم پیام میدادیم و شده بود برام مرحم حرفام شده بود ادمی ک گریه هامو پیشش میبردمو ارومم میکرد من ک انگار خانوادم ازم زده بودن سر چیزای الکی عاشق این پسر شدم بدجور عاشقش شدم اینجوری ک مامان بابامو میپیچوندم ک این پسررو ببینم انگار اگ نبود من از دوباره افسرده میشدم من با این پسر س سال تو رابطه بودم بابام همه چیو فهمید و با چاقو افتاد ب جون موهای بلندم انقد منو زد ک داشتم بیهوش میشدم ن زور مامانم ب بابام میرسید نه خواهرم عموم اومد نجاتم داد از زیر دست و پاش من به دوسپسرم همه چیو گفتم
گفتم بیا ازدواج کنیم گفت باشه ب خانوادش گفت و خانوادش منو قبول نکردن نمیدونم چرا چون اونا مذهبی بودن و من نه
برای اینکه از شرایط خونه پدرم فرار کنم ی داستان خیالی درست کردم ب دوسپسرم گفتم بابام میخاد ب زور منو شوهر بده گفتم تموم شد فردا عقدمونه
ما باهم فرار کردیم یک ماه از شمال رفتیم مشهد برگشتیم و ازدواج کردیم پدرم سر عقدم نیومد خانواده شوهرم اول خوب بودن برام حلقه گرفتن و خلاصه با این اقا عقد کردیم
همه چی خوب بود تا زمانی ک مادرشوهرم گفت این دختررو پدرش نمیپذیره چرا من باهاش خوب باشم اوناهم ولم کردن