چن ساله مادرشوهرم مریضه زمین گیره من میرفتم به غذا و کاراشون میرسیدم پدرشوهرمم به کارای شخصی مادر شوهرم میرسه ولی راستش از بی ارزش کردن خودم و بچم خسته شدم دیگه از وظیفه دونستن اطرافیان از بلاتکلیفی ولی دلمم برا مادرشوهرم میسوزه خیلی تنهاس دخترش شاید هفته ای یکبار بهش سر بزنه ولی من هرروز پیشش بودم یه سوال پیش برادر شوهرم گربه آورد من مخالفت کردم اهمیت ندادن چن بار دخترمو چنگ زد بردمش واکسن با وجود گریه شدید دخترم کم روز پیش در حد مرگ گوشت سر دخترمو کند بردمش اورژانس سه روز همش دکتر بودم ولی بازم گربه رو نبردن دخترمم بهشون عادت کرده اونا ولی براشون مهم نیست ما بریم یا نریم گربه آزاد میچرخه برا خودش ..درو میبندم که دخترم نره ولی خیلی تنها میشیم کسیو نداریم این شهر