وای یاد مامان دوست بچگیام میفتم. سر مزار پسرعمم بودیم. اونم بخاطر فامیلی دور اومده بود. حالا ما تازه جوونمون رو به خاک سپرده بودیم درب و داغون. اومد چسبید بهم دقییییقا بعد از سلام و تسلیت هنوز دستمو از دستش بیرون نکشیده بودم بی مقدمه گفت اره سمیرا توو یه شرکت کار میکنه. بعد مکث کرد گفت مدیر عامل شرکته (حالا ویزیتوره) قیافه من😊. بعد مکث کرد دوباره گفت اره عصر میره اون شرکته. صبحا شرکت خودشه اخه یه شرکت تاسیس کرده کلی پرسنل داره. (حاالا داداشش بیکار و علاف و معتاده مامانه رو پیر کرده چطور داداششو نمیبره سرکار😏) دیگه نپرسیدم شرکت چی و کی وقت میکنه به دو تا شرکت برسه.
گفت تو چی؟ گفتم من توو یه کلینیک درمانگرم نامزد کردم چون ایران نبود نتونستیم خوب همو بشناسیم وقتی اومد و نزدیک شد دیدیم سازگار نیستم بهم زدم. الانم یکی از هدفام مهاجرته.
گفت عههههه. اره بابااا سمیرا انقدر درخواست داره از کشورای دیگه. میگه میخوام برم.
گفتم خب وقتی اینجا زحمت کشیده الان کسب و کارش موفقه چرا بره توو غربت.
گفت اره بابا کجا بره همینجا انقد پول داره😂😂
اخه پیرزنه گیج توو فامیل دور منی چرا دروغ میبافی خب وقتی آمارت درمیاد. کلا همین مدلی ان پز الکی میدن. با دخترش دبستان هم کلاس بودیم اونم انقد ادا اصولی و عقده ای بود توو همون عالم بچگی یه چیزایی میگفت برگامون میریخت